پانته آپانته آ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

هدیه خدای مهربون به زندگی ما

خودمونی های من و دخمل گلم

سلام دخملی باید داستان این روزها رو برات بگم اول اینکه خیلی خسته ام و گاهی نمی دونم چه کار کنم تا بتونم از پس این خستگی ها هم بر بیام همششه هم از برنامه ام عقبم البته این طبیعیه می دونم تو هم یه روزی مامان میشی و مزه این خستگی های دلچسب رو می چشی من و تو دنیای قشنگی با هم ساختیم و کلی حال می کنیم اگه بگم که هووی من شدی خیلی  هم بی راه نگفتم اگه بدونی بابایی چه عاشقانه دوست داره و شما هم خیلی بابایی رو دوست داری و با خنده ها و ذوق کردن هات کلی دلشو شاد می کنی کلا خیلی دختر شیطونی  هستی همش می خوای از  جات بلند شی و وقتی موفق نمی شی کلی گریه می کنی وقتی هم بغلت می کنم با پاهات به دل مامانی ف...
18 اسفند 1391

غریبی و دمر شدن رو هم تجربه کردی گل مهربونم

سلام گل مهربون می خوام داستان این روزا رو باهات بگم شب 30 ام بهمن شما ری زمین بودی و من بابایی تو آشپزخونه بودی که یهو بابا حمید به من گفت :"افسانه بیا اینجا رو ببین دخترتو؟؟؟!! یهو هول برم داشت که چی شده دیدم که دمر شدی و یکی از دستات هم زیرت مونده بود خلاصه اون شب من و بابایی کلی قربون صدقه ات رفتیم و تا آخر شب 2 بار دیگم این کار رو تکرار کردی که کلی ذوق مرگ شدیم داستان دیگم اینه که چند شب پش رفتیم خونه ی یکی از دوستای خیلی خوب مامان یعنی خاله مریم که دو تا فرشته ناز و مهربون داره صدف و ثمین کوچولو اونجا با دیدن خاله مریم یهویی لباتو بر چیدی و زدی زیر گریه حالا گریه کن کی گریه کن نزدیک نیم ساعت تموم گریه...
6 اسفند 1391
1